سله بودم کویری ، اندرون سوزنده ترین آفتاب ، و تو تک دانه امیدم از دیار مرطوب ، باریدی ، پیوستیم ، اینک جنگلم من ، و هوای شرجی که تویی ، پادشاه بهارم من ، و تاج پوششم انبوه سبزینه ای که تویی .
ساده و پاک و بی هیاهو ، ساده به اندازه ی یک واژه خوشبختی ، دیگر نخواهم گفت : باران کی خواهد بارید ، می خواهم به انتظار بنشینم و دگر هیچ نگویم ، به خاطرت بسپار کسی سادگی را از چشمان تو آموخت و اندیشه اش قد کشید تا خود خدا ، اعتراضی نیست اگر مهتاب نباشد ، اعتراضی نیست اگر قاصدک نباشد ، ولی تو بمان تا آن طرف خوبی ها .
نظرات شما عزیزان: